وقتی از شقایق های روزهای اوج عشق بازی مجنون ها برایمان تعریف می کنند، می گویند زمانیکه به کسی فرماندهی یا ریاست جایی پیشنهاد می شد انگار که بیچاره میشد، زیر سنگینی بار مسؤلیت شانه هایشان میلرزیده است. اما اسم تکلیف که به میان می آمده با چشمهای خیس بار سخت و سنگین امانت را به دوش می کشیدند. از اینکه مبادا قدمی، قلمی، حرفی بی اذن و رضای خدای همیشه حاضر و ناضر از آنان سر بزند، سر به زیر و آرام و ترسان از زنگ حساب بودند.
خنده ام می گیرد امروز هم میگویند تکلیف است که آمده ایم، اگر اصلحتر از من بود که نمی آمدم. دلم می سوزد چه فداکارانه سختی و سنگینی این بار را مشتاقانه پذیرا شده اند. و چه خوب گفت که جای یک جشن تکلیف این وسط خالیست...
***
نویسندگی آن روی سکۀ اندیشیدن است و اندیشیدن، یعنی روی پای خود ایستادن، و فقط آدمهای بالغ میتوانند روی پای خود بایستند. پس نویسندگی، موقوف به بلوغ فکری و روحی است و هیچ کس با کلاسهای نگارش و ویرایش بالغ نمیشود. آداب و قواعد درستنویسی یا سادهنگاری، اصل نوشتن را به کسی نمیآموزد. نوشتن بدون اندیشیدن، مثل شنا کردن در ساحل است. برای شنا کردن باید دل به دریا زد. در ساحلْ تنها میتوان شنبازی کرد. وقتی نمیاندیشی، فقط میتوانی حرفهایی را که شنیدی یا خواندی، بازگویی کنی؛ گیرم قدری بهتر از دیگران...
پس فقط اندیشنده میتواند نویسندۀ ماهری باشد، و اندیشیدن، سقفی است بر چهار پایه:
1. مطالعات بسیار؛
2. تربیت درست؛
3. کندن دندان طمع به زندگی آسوده؛
4. شجاعت روحی، در حد تهور و خودآزاری.
رکن چهارم، یعنی شجاعت، گوهر کمیابی است. سختتر از هر فضیلتی است که میشناسیم؛ اما آنگاه که این چشمه جوشیدن گیرد، دیگر سر ایستادن ندارد و پی در پی میآفریند و خشتخشت بر کاح معرفت میافزاید. دلیری در عرصۀ فکر، غل و زنجیر را از دست و پای روح برمیدارد و مرغ جان را به پرواز درمیآورد. پس از دلیری جان، نوبت به دلبری قلم میرسد.
***
نمیدانم چرا گاهی چشم دیدن واقعیّات را نداریم و نمیخواهیم فاصلۀ مفاهیم و مصادیق را، آن گونه که هست، بسنجیم؟ چرا گاهی گرفتار ایدههایی میشویم که بسیار دور از واقعیّتاند؟ حقیقت به جای خود محفوظ؛ امّا اینکه آدمی اسیر زندان مفاهیمی شود که واقعیّتهای عینی فرسنگها از آن دور است، معقول نیست.
گاهی با خود میاندیشم شاید جنبهای از مُراد روایاتی که ناظر به تحوّلات آخرالزمان است، تحوّل مفاهیم باشد. فرونشستن سطح آرمانی مفاهیم و ارزشهای دینی و نزول رتبۀ آن، شیوع برداشتی نو از این مفاهیم و یا حتّی مسخ مفاهیم در قالبی دیگر، امری است که امروز با آن مواجهیم. مثلاً، در این روزگار، تشخیص تواضع از ریا و تملّق بسی سخت است؛ نمیتوان به سادگی رفتار آدمیان را طبق برداشت خود رنگ کرد. تنها راهی که میتوان با پیمودن آن از ییلاق این مشکل کوچید، این است که راه را بر هجوم تصوّرات ببندی و واقعیّت سطحی را، آنچنان که هست، تصدیق کنی و تحلیلپذیری رفتار بشری را در این بحران نادیده بگیری. امید است روزنهای برای عبور از این سرای بحرانی پیدا شود...
***
شعری از مقام معظم رهبری با عنوان مناجات ناشنوایان
ما خیل بندگانیم ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
ویرانهئیم و در دل گنجی ز راز داریم
با آنکه بینشانیم، ما را تو میشناسی
با هر کسی نگوئیم راز خموشی خویش
بیگانه با کسانیم ما را تو میشناسی
آئینهایم و هر چند لب بستهایم از خلق
بس رازها که دانیم ما را تو میشناسی
از قیل و قال بستند، گوش و زبان ما را
فارغ از این و آنیم ما را تو میشناسی
از ظن خویش هر کس، از ما فسانهها گفت
چون نای بیزبانیم ما را تو میشناسی
در ما صفای طفلی، نفسرد از هیاهو
گلزار بیخزانیم ما را تو میشناسی
آئینهسان برابر گوئیم هر چه گوئیم
یکرو و یک زبانیم ما را تو میشناسی
خطّ نگه نویسد حال درون ما را
در چشم خود نهانیم ما را تو میشناسی
لب بسته چون حکیمان، سر خوش چو کودکانیم
هم پیر و هم جوانیم ما را تو میشناسی
با دُرد و صاف گیتی، گه سرخوش است گه غم
ما دُرد غم کشانیم ما را تو میشناسی
از وادی خموشی راهی به نیکروزی است
ما روز به، از آنیم ما را تو میشناسی
کس راز غیر، از ما نشنید بس «امینیم»
بهر کسان امانیم ما را تو میشناسی
***
به سبک سهراب؛ خواب تو را می بینم
از: صاحب وبلاگ بوسه خدا
چوپان در راه است
«نیلبک» منتظر و
غمزه ی یار تمام.
یک دشت سکوت و
دل خسته ی من.
چشمهایم پر اشک
نیم نگاهم پی تو
می چرد سبزی دشت
شاید بازآیی
شاید خوابهایم همه تعبیر شوند
شاید.
خواب دیدم
برگهایت را باد
یک به یک کنده به ناز
تنت از جنس بلور
می درخشید در آغوش نسیم
و من وامانده
در حسرت یک بوسه ی عشق.
خواب دیدم
که دهاتی شده ای
پشت پرچین
وسط دشت شقایق
دامنت می رقصید
و نمی ترسیدی
که دلت خیس شود با قطرات باران
و نمی پرسیدی
که چرا شبنم اشک خیس باران نیست
و نمی خواستی
گربه ی همسایه سنگباران گردد
و فراموش نکردی به گل باغچه ات آب دهی.
خواب دیدم
پدرت نجار است
عکس تو را
پشت دیوار دلم قاب نمود.
خواب دیدم
مادرت خیاط است
مژه هایت سوزن
که بدوزد دل سوخته ام را با آن.
خواب دیدم
که نقاش جهان
سرفرصت
نقش زیبایی زد
به دل سنگ کبود چشمم.
چشمهایت واکن
تا ببینی که چسان
پشت پلکت
رو به باران
رختخوابم پهن است؛
خواب تو را می بینم.
ادرار قلم
از: صاحب وبلاگ بوسه خدا
برخی فکر میکنند نگارش کار سختی است. بعد، خرده میگیرند که تو ادرار قلم گرفتهای، اگر اسهال نگرفته باشی.
واقعیت این است، گرچه چند قدمی دورتر از حقیقت ایستاده باشم، باورم شده است، گرچه نتوانم بر آن استدلالی قانعکننده بیاورم، که هرگاه قلم برمیدارم گویی خودکار [شاید هم خودنویس] است؛ لجامگسیخته به تاروپود اندیشههایم میتازد. اندیشههایم اوج میگیرد، موج برمیدارد، تاب میخورد و سرشار از انرژی میشود و آنگاه الهام.
تنها چیزی که وامیداردم تا اندک بنویسم [خودم فکر میکنم در نوشتن کمکاری میکنم] و تنها بندی که قید میزند قلمم را تا بند دلم را بازنکند حیاست. از رسوایی میترسم. پس، انباردار دل را پندها دادهام تا بند آب ندهد. نکند قیچی بیحیایی بند تنبان ببرد و اتفاقی که نباید بیفتد. در این تنگنا، قطرات اشک پهنای صورتم را میگیرد و آرزو میکنم: کاش دانستههایم اندکی بیشتر از بافتههایم بودند. کاش بافتههایم شخصی و پیچیده در ملحفۀ عمر چندسالهام نبودند. کاش مثل باد رها بودم و سرزدن به خانۀ هیچکسی لازم به اجازه نبود. آنگاه گنجینهای از تجربیات دیگران جفتوجور میشد و هر ماه میشد رمانی بیرون داد. حیف که تجربههایم اندکاند و بیشتر شخصیِ شخصی! حیف که تجربههای اندکم اگر عریان بروز کنند و به روز شوند، سر به رسوایی میکشانندم.
با این حال، بر این باورم که نویسنده آنگاه که پیرامون زوایای وجود خود گام برمیدارد- گویی مرزچینی میکند و قلعه میسازد و سرباز میگمارد-، بدین گمان که از حدود درون خویش پاس دارد، شاید خودش هم نپذیرد که با این پاسبانی، خود، حریم وجود خویش را فاش کرده است. افزون بر این، معتقدم که نویسندۀ رمان، ناخودآگاه و بیش از حد، خیرهسر است و سر به هوا؛ او بیاراده به دام جملاتی که مینگارد گرفتار میآید و خود را لخت و عور، بدون حاشیه، به خوانندگان تقدیم میکند، اگر نیک بیندیشند.
خرسندم که در حال نوشتنِ تکنگارههایم، بهنگام، دژ نفوذناپذیر وجودم، چون ماری به هنگام پوستاندازی، قید لایۀ ظاهر را میزند و درب لایۀ دوم را میبندد تا اندرونی منزل را حریم نگهدارد. مهمانان خواندهشده به اندیشۀ نویسنده، اگرچه محترماند، نامحرماند. این ژست نویسنده، پس از راه دادن مهمان به حیاط خانه، به راه ندادن آنها به اندرونی، ژستی چندشآور نیست؛ آنها نیز خود این رفتار را میپسندند و اگر جز این باشد، از ورود به خانهای که حرمت ندارد پشیمان خواهند شد. بیتردید [من که چنین میاندیشم]، نوشتاری که زوایای پنهان زندگیِ شخصیِ نویسنده را لو میدهد آنقدر نمیارزد که خوانده شود، دستکم، آنقدر خواندنی نیست که بازخوانی شود.
[با علم به همۀ این واقعیتها] دوست دارم از این همه وسواس بگذرم، از تجربۀ غیر برای خود توشه نگیرم و سر در توبرۀ دیگری نکنم؛ به نظرم نقل قایم باشک زندگی خودم خواندنیتر است [بلی. بهتر است] از نقلی شبیه «هری پاتر» که جز در خیال نگنجد یا «کیمیاگر» که، برخی یقین دارند و من میپندارم، داستان زندگی خود «پائولو کوئیلیو» نیست، هرچند در این هم میتوان شک کرد؛ شاید، لایهای از درون نویسنده در کیمیاگر یافت شود. به یقین، وقایع روزمرّۀ زندگیاش نیست. شاید، حقایقی است که او در زندگی آموخته است. به یقین، تجربه تنها به رخداد نیست؛ میتوانم به رؤیاهایم نیز لقب تجربه بدهم، و میدهم، هرچند «بارکلی» همۀ زندگی را رؤیا بداند، هرچند «کانت» تجربه دانستن رؤیا را حماقت شمارد، هرچند تو با من همآواز نباشی.
آری، اینک، دریافتهام که رؤیاهایم شیرینترین و دوستداشتنیترین رمانهای دنیا هستند. [پس از ساعتی اندوه، لبخندی شبیه لبخند ژوکوند، البته در قالب مردانهاش، بر لبم نشست] من رؤیاهایم را باور دارم، چون از درونم میجوشند؛ مسیر روزمرّۀ زندگیام نیستند ولی معنای پنهان آنچه فرض میکنم که در روزگاری رخ داده است از من است.
«ای برادر تو همه اندیشهای»!
پایان.
سیاست دینی:
اندر احوالات شیخ اجل الشان، میرزا اسفندیار خان رحیم المله و مشیرالدوله
ان مرتبط با غیب، ان متوهم بی ریب، ان عارف بی عیب، ان ولی بی ادعا، ان فقیه مکلّا، اسفندیارخان رحیم مشاء، ولی مطلق رئیس الوزراء بود و از طایفه کریم الخطباء. از مقام فتوت بدر رفته و به سرمنزل صبر در افتاده بود.
پیوسته همچون خروس در خروش بود و اهل جنب و جوش بود و محشور با وحوش.
در احوالات میرزا محمود امیر الدوله آمده که روزگاری در توصیف مقام انسان کامل بود تا به کلمه مشائی رسید نزدیک بود جان به جان آفرین بسپارد...
بوسه خدا:
... تنها بندی که قید میزند قلمم را تا بند دلم را بازنکند حیاست. از رسوایی میترسم. پس، انباردار دل را پندها دادهام تا بند آب ندهد. نکند قیچی بیحیایی بند تنبان ببرد و اتفاقی که نباید بیفتد. در این تنگنا، قطرات اشک پهنای صورتم را میگیرد و آرزو میکنم: کاش دانستههایم اندکی بیشتر از بافتههایم بودند. کاش بافتههایم شخصی و پیچیده در ملحفۀ عمر چندسالهام نبودند. کاش مثل باد رها بودم و سرزدن به خانۀ هیچکسی لازم به اجازه نبود. آنگاه گنجینهای از تجربیات دیگران جفتوجور میشد و هر ماه میشد رمانی بیرون داد. حیف که تجربههایم اندکاند و بیشتر شخصیِ شخصی! حیف که تجربههای اندکم اگر عریان بروز کنند و به روز شوند، سر به رسوایی میکشانندم...
غم دل
سابق براین، روز تولد مادر شاه پهلوی را به عنوان روز مادر و روز زن قرار داده بودند، روز شادی و جشن و رقص و پایکوبی، روز عیش و خوشی...
البته مردم روستایی و قشر کم درآمد آن زمان که سر از این حرف ها در نمی آوردند،روز زن و مادر نمی دانستند، اگر شادی و جشنی هم بود، کادو و رقصی هم بود در بین قشر مرفه و شهرنشین جامعه بود.
اما بعد از انقلاب خیلی چیزها عوض شد، از جمله تاریخ روزمادر، از تولد مادر شاه ایران موکول شد به روز میلاد مادر امامان و همسر امیرمومنان، مردم شادی ها و عروسی ها و کادوهایشان را از آن روز به این روز آوردند، فقط همین... ببخشید نه فقط همین، تغییر دیگری هم که اتفاق افتاد این بود که حالا دیگر قشر کم درآمد و روستاییان هم میدانند روز زن و مادر چیست و چه باید بکنند برای زنان و مادرانشان...
اما کاش...
مطالب زیبا و خواندنی:
کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند
از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست !
پس
به "تدبیرش" اعتماد کن
به "حکمتش" دل بسپار
به او "توکل" کن
*****
نگاهی به احکام علوم غریبه(جن، شعبده، دعانویسی و...)
یه یادداشت سیاسی از شور شیرین:
داستانکی از بوسه خدا:
خورشید به سرعت خود را بالای تپه رساند و اندکی آنجا جست و خیز کرد. گویی انرژی بالا رفتن از تپۀ بلند بعدی را به رخ طبیعت میکشید. باد پرشتاب و موّاج میوزید و گیسوان خورشید در میان موجهای باد دست به دست میگشت. باد با ضربهای موهای درهم پیچیدۀ خورشید را از هم باز کرد و با سرانگشت مهربان و نوازشگر خود دانهدانۀ موهایش را شمرد. تورهای دامن خورشید در هوا میچرخید و باد را به رقص درمیآورد. لبخند رضایت خورشید خوشایندترین صحنۀ آن روز بود. تنها بهانهای که میتوانست این حس خوشبختی را از خورشید بگیرد ابرهای غم بود که قصد داشتند روزی بارانی را رقم بزنند...
دانلود مرثیه زیبای؛ مگه میشه فاطمیه اشکامونو درنیاره
... ایران را دوست دارم؛ ولی ایرانی یعنی بوقهای بیجهت پشت چراغ قرمز؛ یعنی میلیونها پرونده در دادگستریها که اکثر آنها با کمی گذشت و انصاف و اعتماد، قابل حل است؛ یعنی تکخوری؛ یعنی من، و دیگر هیچ؛ یعنی کیسههای نایلونی پراکنده در طبیعت؛ یعنی خندیدن به روی حاضر و بد گفتن از غایب؛ یعنی تعارفهای پوچ؛ یعنی سبقت حتی در تونلهای خطرناک؛ یعنی در خانۀ خود وسواسی بودن، اما کوچه و خیابان و خانۀ مردم را آشغالدانی فرض کردن؛ یعنی نویسندههایی که مفتکی نمینویسند ولی تا بخواهی حرفِ مفت مینویسند؛ یعنی ناامنی کوچهها و خیابانها برای دختران جوان؛ یعنی زرنگیهای تهوعآور؛ ایرانی یعنی دیندار بیمعنویت؛ یعنی شیعهای که نام علی را میپرستد اما ذرهای از مرام علی در وجودش نیست؛ ایرانی یعنی محکومی که با زنجیرهای خود عشقبازی میکند. ایران را دوست دارم...
... پنجره را میبندم تا رفتنت را نبینم. قفلش میکنم تا بازگشتت را انتظار نکشم و پردهاش را میاندازم تا به یاد نیاورم روزی را که از این پنجره نظارهگر رفتنت بودهام.
... چه بگویم که غم از دل نرود چون تو بیایی آقا...
شما که نمی خوای به ما پراید بدی و برامون پسته بخری و خونه دارمون کنی، شما که نمی خوای ما تجمل گراتر بشیم و پز داشته های فرشی مون رو بدیم، شما که نمی خوای ما در خور و خواب و خشم و شهوت مان بلولیم و فربه تر بشیم...
پس همان بهتر که نیایی آقا...
حداقل فعلا.بوی سیب می آید از غزه... بوی بمب های فسفری...
بوی خون، اوج عداوت و کین...
عرب با غرب فرقش تنها در یک نقطه است و آن هم همین غزه است. غزه ای که بقیة الله فلسطین و مهد مسجد الاقصی است. و آنجا که کوفیان به عهد خود وفا نکردند و بر سر نامه هایی که نوشتند نماندند، اعراب نیز مسلمانان غزه را در خاک غریبی تنها گذاشتند.
حسین به نیزه ی غریبی تکیه داده بود، اکبر ارباً اربا بود و عباس قطعه قطعه... سقف های غزه آوار بود بر پیکر پیرزنان و پیرمردان و کودکان...
***
*دانشگاه هایمان پر شده است از بیهوده ها. استادانش یک جور بیهوده اند و دانشجوهایشان جور دیگر*
چند سالیست کتابفروشی ها زیادتر شدهاند. وقتی پا درین کتابفروشی ها میگذاریم، میبینیم که انواع و اقسام کتاب های فلسفی، گران و ارزان موجود است. از فیخته گرفته تا راسل، از نیچه گرفته تا ویتگنشتاین، از ابن سینا گرفته تا صدرا، از هیوم گرفته تا شلینگ و خلاصه از قبل طالس گرفته تا بعد هابر ماس همه و همه موجود است. می بینیم و می خریم، می نشینیم و می خوانیم، و درنهایت چشمانمان گرم میشود و آن وسط یک چرتی هم میزنیم. با صدای باز و بسته شدنِ در از خواب میپریم و همان لحظه به خود میگوییم: ای وای این فلسفه عجب دنیایی دارد. چه آشفته بازاری است این فلسفه که مرا در خواب هم ول نمی کند...
***
می دانید اولین جمله ای که ما دراول دبستان یاد می گیریم چیه؟
بابا آب داد - بابا نان داد
می دانید اولین جمله ای که انگلیسها در اول دبستان یاد می گیرند چیه؟من می توانم بخوانم و بنویسم
می دانید اولین جمله ای که ژاپنیها در اول دبستان یاد می گیرند چیه؟من می توانم بدوم
***
...اگر مجبور
شویم همه پای پیاده یا با دوچرخه به سمت خیابان انقلاب راه میافتیم. این
کار را میکنیم، ماشینهای لوکسمان – پراید – را در پارکینگ جای میدهیم،
اصلاً میفروشیمش میدهیم برایمان هستهای بنا کنند، تاکسی هم سوار
نمیشویم، اما به سمت انقلاب به راه میافتیم. دیگر ترس نداریم نکند ناکسی
مقصدمان، انقلاب، را رد کند و ما خواب باشیم یا نیش ترمز آن آسفالت انقلاب
را بخراشد...
از دوستی پیامک رسید
مژده: دولت خدمتگزار بعداز یارانه و عیدانه، بزودی مبلغی بعنوان «پستانه» جهت خرید پسته! و«تخمانه» جهت خرید تخمه! بحساب سرپرستان خانوار واریز خواهد کرد.
در جواب چنین گفتم:
دوربری های رئیس دولت که من می شناسم هرچی خوشمزه است خودشان میخورند بعد ملت را آدرس میدهند به گوجه های مغازه بغلی
برادر!
گر بدستت رسید پستانه / نوش جان کردی مستانه
بکن او را تا صبح دعا / بخاطر دریافت عیدانه
***
... امشب گریستم؛ نه برای «هوگو چاوز» و نه برای گرانی پسته، بلکه برای غربت «محمّد ابراهیم همّت» و الفبای مقاومتش. «احمدینژاد»، فردا، به «کاراکاس» میرود. کاش من هم میتوانستم به «پاوه» بروم. او (احمدینژاد)، استعمارستیز سوسیالیست ونزوئلایی را شهید خواند، امّا من نمیتوانم عنوان فرمانده سپاه پاوه را بر چاوز بنهم. او یاران مهدی فاطمه را در امریکای لاتین میجوید و چشم به بهار انسانی دوخته، امّا چشم من به گسترش جریان مقاومت اسلامی است؛ من منتظر شکستن برج و باروهای خیبر صهاینهام، هنوز امید دارم که «حاج احمد» را ببینم...
آدرس وبلاگتان را در بخش نظرات وارد نمائید تا از مطالب شما در این بخش استفاده شود.